غروب پاییز رفتم به زیر درختی
با خدای خود اینچنین بستم عهدی
که خدایا دیگر راه دل را بر کسی بازنکنم
دیگر از عشق او با تو راز نکنم
گفتم که خدایا من چه کردم که شدم خانه خراب
چرا باید بکشم اینقدر عذاب
عشق او مسبب جانم بود
اما به ضرب مردم عشق او از آن من نبود
عشق او بر هوسش می بالید
عشق من بر دوست داشتنش می نالید
یارب رحمتی کن که دگر عشق او به حرمان دلم نکشد
گر کشید خواهم زتو که عذابت مرا بکشد
غروب پاییز همیشه برای من قصه خاموشی و خاطر تازه میارد
وقتی که به زیر درخت نشستم آرام آرام با طنین ریزش برگ
با خیال خام ، خوابم برد
وقتی که بیدار شدم دیدم که طابوتم به دوش مردم است
که همگان گفتند: خدا بیامرزدش او مُرد
خدایا میدانم که میدانی عذاب عشق او
سرانجام مرا کشت . . .
آری مرا کشت . . .

نظرات شما عزیزان:
manam dg...... 
ساعت9:19---17 دی 1389
با اینکه این چیزا با روحیات من سازگاری نداره ولی قشنگ بوود alone guy پاسخ::D:D:D
|